آوای سیال

محسن بسنجیده
besanjide1988@yahoo.com

روی تخت خوابی که جای یک نفرش خالی است، درازکشیده‎.‎چشمانش بسته است ولی خواب ‏نیست‎.‎هوای سردی ازلای پنجره می آید تو،صورتش یخ کرده‎ ‎و انگارچند تا مورچه روی ‏گونه اش رژه می رود‏‎.‎مو ها را می زند پشت گوشش ودست وپایش را مثل بچه ها کش و ‏واکش می دهد‎.‎می خواهد بلند شود ولی هنوز زیر پتو چمباتمه زده است وچشمانش بسته ‏است.زنگ ساعت نمی تواند خوابش را بشکند و سوز وسوم هوای برفی بهتر از هر چیزی ‏بیدارش می کند.آن موقع که احمد صبح ها خانه بود،به جای آن مورچه های سیاهی که روی ‏صورتش مور مور می کند،مو هایش را نوازش می کرد و تا چشمانش باز می شد،ها‎ ‎له ای ‏به آرامی کنارمی رفت ولب های او را می دید که با تبسم غنچه می شودوبعد‏کشیده:«قدسی...پاشو...صبح شده...»‏
چشمانش را باز می کند وتوی رختخواب می نشیند‎.‎هوا هنوز تاریک است ولی سفیدی روی ‏زمین و سر دیوارها و برگ های یخ زده ی کنتان،کاملاً واضح است.لرزش گرفته؛ پنجره را ‏می بندد و ژاکتش را می پوشد‎.‎می رود توی راهرو تا دست وصورتش را بشوید؛مثل ‏شاهرگ یک آدم پیر و واترقیده،سرد وتاریک و دراز،با کف موزاییک ودیوارهای ترک ‏خورده،آدم را یاد راهروی مدرسه می اندازد.نیازی نبود که به آنجا و حتا بقیه ی اتاق ها ‏رسیدگی شود.احمد کل خانه را کرایه کرده،ولی وسایل آنها توی دو تا اتاق جا می گیرد؛یکی ‏اتاق خواب و هال واحیاناً پذیرایی،دیگری آشپز خانه وانباری.زندگی در دو اتاق که به هم راه ‏ندارند کمی سخت است وبه همین خاطر احمد همیشه می گوید برویم توی پنج دری،ولی او ‏مخالف است.آنجا بزرگ است و سخت می شود گرم نگه اش داشت؛پنجره هایش قدوقواره ‏داراست و پر ازسوراخ وسنبه، وبدی دیگرش این است که سوراخ لوله بخاری اش توی سقف ‏است و به قول احمد حداقل یک متر ونیم لوله می خواهد،که آنها فقط نیم متر داشتند.‏
‏به اتاق برمی گردد.منظره ی حیاط متعجبش می کند.روی زمین برف نشسته و همین طور ‏دارد تند می بارد.یعنی ممکن است که مدرسه ها را تعطیل کنند؟چون کمی برف نشسته که ‏نباید مدرسه ها را تعطیل کرد،ولی اگرهمه ی شهر مثل اینجا برف نشسته باشد چه؟ به قول ‏احمد خانه ی ما توی جّری1هست وبیشتر برف و باران تویش جمع می شود،تازه آن وقت ‏فوقش دبستانی ها معاف در می روند و یا این که می گویند کلاس ها را دیرتر شروع کنید؛‎ ‎وگرنه دبیرستانی ها خیلی پوست کلفت تر از این هستند که به این راحتی تعطیل شوند. ‏
به آشپز خانه می رود و کتری را روی چراغ می گذارد؛قابلمه ی کوچکی را که زیادی برنج ‏دیشب تویش است برمی دارد؛کلاهش را سرمی کند و به حیاط می رود.ابرها غیظ آلود و ‏اخمو هستند‎ ‎و‎ ‎یک نردبان سفید در سمت راست نگاه او از ماورای جو،بر ابرها تکیه زده و ‏درعین حال که پله ی آخرش پیدا نیست،عمق آنها را جر داده‎.‎برف پای کنتان را کنار می زند ‏و برنج ها را همان جا می ریزد.گوش هایش از زیرکلاه یخ کرده؛به زمین نگاه می کند؛خیلی ‏برف نیامده،خانه جر هست.آرام قدم می گذارد و برمی گردد.‏
‏ سفره را پای تخت خواب می اندازد.جای احمد خالی،اگربرف نمی آمد،دیری بود که صبحانه ‏را خورده بودند و سرخیابان،انتظار سرویس شرکت مس را می کشید‎.‎سراغ کتری می ‏رود؛هنوز جوش نیامده وشعله ی زیرش را زیادتر می کند.پنیر، گردو و خرما با یک بشقاب ‏سبزی توی سینی می گذارد.زن آبستن باید صبحانه را خوب بخورد،ولی هنوز اطمینان ‏ندارد؛حاملگی اول مرموزاست.فردا عصر باید برود سونوگرافی،خدا کند تا آن موقع احمد ‏بیاید،ولی تا جاده ی سرچشمه باز نشود،از او خبری نمی شود؛حتماً آنجا برف از دیشب ‏سنگین ترشده.ایشااله که حالش خوب است.خودش هم پیش بینی کرده بود که شاید یکی دو ‏شب خانه نیاید، اما آنجا کارش هم سخت است؛هر روز باید کنار حوضچه های الکترولیت ‏بایستد و بخارسولفوریک اسید استشمام کند که چه شود؟مس پالایش شود.به قول قدسی کو ‏نشود؛کو مس 99% نشود99/99% و مس را با99/0% طلا ونقره تحویل مردم بدهند. ما که ‏نمی توانیم این تسقو2را جدا کنیم،لااقل بهتراز این است که بشکه بشکه به اسم لجن،بفروشیم ‏به فوکل موکلی ها.حالا احمد می گوید دیگر این لجن ها را صادر نمی کنند،ولی برای قدسی ‏چه توفیری دارد؟احمدش هنوز باید التماس کند تا یک ماسک فیلتر دار گیر بیاورد وتا برفی ‏می بارد،باید این گونه دلش پر از تردید و بی تابی شود.کاش یک بار صدای زنگ تلفنش را ‏می شنید،که انگار محال است.دیگر دارد عادت می کند که به خودش بگوید:«ایشااله که حالش ‏خوب است!» ‏
شیر تمام شده؛باید بعد ازمدرسه بخرد.چای را دم می دهد؛سینی را به اتاق می برد وسفره را ‏می چیند.از پنجره پای کنتان را نگاه می کند؛برنج روی تیرگی خاک از برف متمایز است. ‏
یک لقمه بر می دارد،کاش احمد هم بود! یعنی الآن کجاست؟ توی پالایشگاه... خوابگاه...شاید ‏او هم دارد صبحانه می خورد؛جایش خالی.می رود یک استکان چای می ریزد و بعد از ‏صبحانه با خرما می نوشد.خرما بچه را صبور می کند و دیگرباید یاد بگیرد که با این فلسفه ‏غذا بخورد.حواسش نیست و ساعت از هفت گذشته.به طور معمول برای رسیدن به مدرسه ‏بایدربع ساعت پیاده روی کند ونیم ساعت هم سوار اتو بوس خط واحد باشد و حالا که برف ‏هم آمده،حتماً بیشتر طول می کشد.ولی هنوز مطمئن نیست که باید برود یا نه،کاش از یک جا ‏خبری دستگیرش می شد؛شاید رادیوی محلی چیزی بگوید،موجFMفرکانسMHZ‏88/3، ‏اگر احمد بود،بلد بود که صدایش را در آورد؛هرکجا هست سلامت باشد.چاره ای ندارد می ‏رود مدرسه،فوقش باید برگردد.ازاین بهتر است که بچه های مردم بی معلم باشند.لباسش را ‏عوض می کند وپالتویش را می پوشد.شاید‎ ‎تلویزیون چیزی نشان دهد،امتحانش که ضرر ‏ندارد،سرسری صفحه اش را پاک و بعد روشنش می کند؛یک شبکه مجلس را نشان می دهد، ‏یکی آگهی بازرگانی،دو تا آخوند وبقیه برفک.‏
یک بار دیگر از پنجره پای کنتان را نگاه می کند. یک گنجشک کله گنده نشسته وسط(درست ‏زیرکنتان)وهرطرف که نوک می زند،دانه می چیند.بقیه دور او را گرفته اند وچند تایی هم ‏بیرون از خیمه ی درخت،مثل آدم های مطرود،دنبال دانه هایی می گردند که بقیه پرت وپلا ‏کرده اند،اماوقتی خوب بهشان نگاه می کنی هرکدامشان- حتا آن کله گنده - لحظه به لحظه ‏جایشان راعوض می کنند.می داند که دارد دیرش می شود؛نگاهش رابرمی گرداند؛باید به ‏خودش بجنبد؛معلوم نیست که بتواند رﺃس هشت در مدرسه باشد.کلاه را تا روی ابرو هایش ‏پایین می کشد و در ها را قفل می کند.برف کمتر می بارد و هنوز رد پایش تادم باغچه باقی ‏است.آرام و اریب،طوری که گنجشک ها متوجه حضورش نشوند،به کوچه می رود.‏
چتررا یادش رفت که بردارد.به صرافت می افتد که برگردد،ولی وقتی نمانده واین گونه به ‏اتوبوس ساعت هفت ونیم نمی رسد؛دستگیره را رها می کند.کوچه زیبا به نظرمی آید،با تک ‏وتوکی دیوار کاه گلی و خیس خورده وسقف های گنبدی ای که یک دست سفید وتو دل برو ‏شده اند.اما امروز از آن بچه هایی که کیفشان را به پشت انداخته،دست هم را گرفته وکوچه ‏را گزمی کنند،خبری نیست.حتا از آن آقای ریشی که شال دور دهانش می پیچید وپسرش را ‏ترک موتور می گذاشت و دخترش را با این که بزرگتر است،جلوی خود می نشاند،و یا آن آقا ‏معلم علوم که دوساعت کارش بود فیاتش را از خانه بیرون بیاورد و به واسطه ی تنگی ‏کوچه،اکثر روزها دنده عقب به خیابان می رفت،از هیچ کدامشان خبری نیست.شاید امروز ‏زودتر به خود جنبیده اند؛شاید هم دبستان ها تعطیل باشند.وگرنه توی این کوچه کسی را نمی ‏شناسد که بچه های دبیرستانی داشته باشد.به هرحال این خانه ها یا مال پیر و پفتال ها است،یا ‏تازه عروس و داماد های آسمان جل،واگرچند تایی پیدا شوند که به قول احمد سیسلالنگو3 ‏هایشان دبستان بروند. ‏
روی شانه هایش برف نشسته.دستکش هم یادش رفته بپوشد و دست ها را محکم توی جیب ‏پالتو مچ کرده.باید کمی تندتر برود ولی نمی شود به این کوچه ها اطمینان کرد.ساعت هفت ‏وبیست پنج دقیقه است و او تازه به سر خیابان رسیده.زمین یخ زده وبرف پوشیده است.از ‏گوشه ی خیابان می رود.نفسش یخ کرده ونوک بینی اش دارد می سوزد؛یک دستمال جلوی ‏دهانش می گیرد و سرعتش را بیشتر می کند.خیابان به تناسب یک روز برفی شلوغ است،اما ‏هنوزهیچ کس را ندیده که کیف،کلاسور یا دو تا کتاب دستش گرفته باشد.تا ایستگاه خط واحد ‏بیشتر از پنج دقیقه راه است ولی شاید راننده انصاف داشته باشد وامروز کمی دیرتر حرکت ‏کند.زانوهایش سست شده و هنوز خیلی راه مانده.یک تاکسی دارد از کنارش می گذرد و ‏سرعتش را کم می کند،اما با دست می گوید که برود.حال وحوصله ی سروکله زدن با این ‏راننده ها را ندارد.زبان هم را نمی فهمند وترجیح می دهد که با همان خط واحد تردد داشته ‏باشد.‏
ساعت هفت ونیم است و منظره ی ایستگاه،در دود تنها اتوبوسی که آنجا است، محو و دور به ‏نظرمی رسد.به هیچ وجه نمی خواهد نیم ساعت در کنار نیمکت های سرد وخیس،انتظار ‏اتوبوس بعدی را بکشد و کلاسی را که شاید رﺃس هشت تشکیل شود،از دست بدهد.سوزش ‏زانو ها و درد پاهایش را از یاد می برد و قدم ها را فراخ ترمی کند،او که نمی خواهد گوشه ‏ی خیابان به یک آدم برفی تبدیل شود؛دیگر چیزی نمانده،راهنمای سمت راست اتوبوس دارد در نگاهش چشمک می زند
ومی خواهد ازاو فاصله بگیرد؛دستش را به بدنه ی آن می کوبد و ‏بلافاصله چراغ های خطرش روشن می شود.‏
با یک دست میله را گرفته و با دست دیگر سعی دارد برف روی شانه هایش را طوری ‏بتکاند که به لباس دیگران نپاشد.هوای اتوبوس ملایم تراست، ولی سرما را در عمق استخوان هایش حس می کند؛دست هایش را به هم می مالد و دوباره میله را می گیرد.زانویش کرخت ‏شده؛سعی دارد آن را کمی خم کند، ولی شلوغی این اجازه را به او نمی دهد.اگر زود تر ‏حرکت می کرد،نه به خودش این قدر زحمت می داد،نه با آن نگاه سنگین راننده مواجه می ‏شد.چیزی هم گفت ولی اومتوجه نشد؛یعنی یکی دو دقیقه تـﺄخیراین قدر اعصاب خردی دارد؟ ‏شاید ضرباتی که به اتوبوس زده،زیاد ی محکم بوده؟ولی او درست نمی دانست ضربی که ‏می زند چه قدر صدا تولید می کند.‏
یک دستمال جلوی دهانش می گیرد و نگاهش را تیز می کند:‏
‏«آنکه نخواهد ده روز یا بیشتر درمحلی بماند... و اگر بخواهد ده روز در محلی بماند،باید ‏نماز تمام بخوا...و اگر قصد کند ده روز بماند و یک نماز چهار رکعتی بخواند و سپس به ‏دلیلی ده روز را نماند،باید نماز را...»‏
پسر شانزده هفده ساله ای درصندلی بغلی،کتابی روی پایش گذاشته ومثل بچه هایی که تازه ‏یادشان آمده امروز امتحان دارند،از سر اجبار و اضطراب مشغول خواندن است.پس باید ‏کلاس ها رﺃس هشت شروع شوند،ته دلش قرص شده و نفس راحتی می کشد.چه خوب شد ‏تنبلی نکرد و به هر زحمتی که بود،خودش را به اتوبوس رساند.وگرنه می بایست دو ساعت ‏با ناظم سر و کله بزند و توضیح دهد که چرا دیر کرده.‏
اتوبوس می ایستد و پیاده می شود.در راه از مقابل یک دبیرستان دخترانه می گذزد.برف ‏بازی جنب وجوش بچه های آنجا را بیشتر کرده و دیگر اطمینان دارد که مدرسه ها بازند. ‏سه دقیقه بیشتروقت ندارد،ولی دیگر نیازی به عجله نیست؛ازهمین جا دارد دیوار مدرسه را ‏می بیند و با آرامش راه می رود.مثل همیشه یک دقیقه ای هم زودتر می رسد اما در بسته ‏است؛حتماً یکی به اشتباه بسته.زنگ می زند،هرچه منتظر می ماند خبری نمی شود.در می ‏زند و هرقدر محکم تر می کوبد،بازهم کسی نمی آید.اعصابش دارد به هم می ریزد؛مگر می ‏شود کسی مدرسه نباشد؟یعنی سرخود تعطیل کرده اند و رفته اند؟این که نمی شود یک ‏دبیرستان باز باشد و یکی تعطیل؛خون این ها که از بقیه رنگین ترنیست!می خواهد زنگ ‏سرایداری را بزند،ولی منصرف می شود.سرایدار از کجا خبر دارد؟ به او گفته اند که امروز ‏در را بازنکن،او هم گفته چشم.چاره ای ندارد،جز این که برگردد و فقط سعی دارد فکرش را ‏آزاد کند:آسمان خاکستری،شاخه های برف پوشیده،شیشه های بخارگرفته ی ماشین ها ومغازه هاو زمین سفید... ‏
با یک پاکت شیر و یک دسته سبزی،به خانه برگشته.سرما خوردگی و احساس دلتنگی ‏گریبانش را گرفته؛برف تندتر می بارد و دیگر ازآن گنجشک ها و دانه های برنج،خبری ‏نیست.لب تخت خواب نشسته و دارد شیر می نوشد.خنک است و لب و دندانش می لرزد؛ ‏توجهی نمی کند.تعطیلی مدرسه برایش گران تمام شده، اگر فردا یکی از آن بچه ها بیفتد‎ ‎یا ‏این‎ ‎که کتاب به وقت تمام نشود،همه از او تاوان می خواهند؛اصلاً به درک!وقتی آنها الکی ‏الکی تافته ی جدا بافته شده اند،او دیگر چه می تواند بکند؟می خواهد آن قدر برف بیاید که ‏فردا را با خیال راحت در خانه بماند و خودش را به یک روزمرگی بسپارد.کاش احمد اینجا ‏بود!یک همزبان می توانست این کسالت و دلتنگی را ازبین ببرد،ولی تا هوا این است،چشمش ‏آب نمی خورد و سعی دارد با خانه داری،خودش را از این حال و هوا بیرون آورد.‏
زمستان ها شب زود ترمی رسد؛مخصوصاً‎ ‎اگر هوا برفی وابری باشد.ساعت هفت است و ‏یکنواختی شب،دارد آزارش می دهد.احساس می کند هر دقیقه ای که می گذرد، ثانیه هایش را ‏یکی به یکی شمرده است و دیگر از این وضع چندشش گرفته.گه گاهی برای تنوع لب پنجره ‏می رود و دانه های برفی را که زیر نورچراغ کوچه پایین می ریزد،تماشا می کند.کمتر ‏برف می بارد ولی هوا سردترشده.کاش خوابش می آمد یا این که احمد از راه می رسید؛حتماً ‏هنوزجاده خراب است،ولی یعنی درست کردنش که شاید یک لودر هم از پسش برآید،چه قدر ‏کاردارد؟ کاش دست ودلش به کاری گرم می شد و ازاین کلافگی وخیال راحت می شد.سرما ‏خوردگی هم شده قوزبالاقوز؛شام هم هنوز نخورده؛ازظهرکوکو مانده،ولی باشد برای ‏احمد،از راه که برسد،خسته وگرسنه است.در یخچال غذای دیگری نیست و خودش به یک ‏سیب کفایت می کند.بخاری را زیاد تر می کند و می رود لب تخت می نشیند.برف تندتر ‏شده؛دوباره به فکر مدرسه می افتد.فردا را چه خواهد کرد؟
هنوزخوابش نمی آید ولی زیرپتو رفتن،لطف خودش را دارد.چراغ ها را خاموش کرده؛لای ‏پنجره را مثل دیشب مختصری باز گذاشته وساعت را طوری جلوی آن قرار داده که بیشتر ‏باز نشود.هوای سردی مستقیم به صورتش می خورد؛خود را زیر پتو قایم کرده وآن را محکم ‏روی سرش کشیده.هرچه کمتر پس رود،کمتربد خواب می شود.بازدمش،صورتش را گرم ‏می کند؛چشم ها را بسته ودست ها را زیربالشت فرومی کند؛گرمی رختخواب بدنش را سبک کرده؛پلک هایش سنگین می‏شود و سعی دارد ذهنش را رها کند.‏
ساعت رﺃس هشت است و بچه ها دارند به کلاس می روند.همراه آنها می رود.همین یکی دو ‏دقیقه را هم نمی خواهد در دفترتلف کند ومثل همیشه که وارد کلاس می شود،هنوز نصف ‏نیمکت ها خالی است.بچه ها با دست سلام می کنند و او هم مثل آنها دستش را مقابل پیشانی ‏می برد و جواب می دهد.حضور وغیاب می کند؛سه نفرغایبند؛غایبی نمی دهد؛شاید آمدند.با ‏بچه ها خوش وبش می کند،از برف می گوید وتعطیلی دیروز،کی آدم برفی درست کرده وکی ‏برف خورده،کی آمده مدرسه ودماغش سوخته.دو نفر دیگرهم از راه می رسند؛آن یکی هم ‏حتماً سرما خورده. درس را شروع می کند و بالای تخته می نویسد:پالایش الکتروشیمیایی ‏مس.‏
سرش را زیرپتو می کند.یک بشرمی کشد و درونش دو تا تیغه،یکی به رنگ قرمز و بالایش ‏می نویسد کاتد؛دیگری آبی قرمز و بالایش می نویسد آند.روبه کلاس توضیح می دهد:«مسِ ‏خالص...کاتد است... آند...مسِ ناخالص...و... سولفوریک اسید...الکترولیت است...» ‏
به یاد احمد می افتد.نمی تواند همه ی فکرش را مشغول درس کند.ایشااله که حالش خوب ‏است.خورشید امروز نمایان شده،خدا بخواهد تا ظهر برمی گردد.‏
‏«...طلا...و...نقره...در...مسِ ناخالص...به صورتِ...لجن...ته نشین شده... مس...و...روی...‏اکسیدمی شود...» ‏
یک ردیف مورچه روی صورتش رژه می رود؛با دست کنارشان می زند.در ذهنش مجسم ‏می شود وقتی که برگردد خانه،احمد لب تخت نشسته،چراغ رادیو روشن است و یک لیوان ‏شیر توی دست گرفته و منتظر است تا خنکی اش کمتر شود.‏
‏«...کاتیونٍ مس...در...کاتد...جذب می شود...حالا...مس...پالایش شده...»‏
بالشت را روی سرش می کشد.کلاس تمام شده.ناظم می آید ومی گوید که زنگ خورده.بچه ‏ها بیرون می روند و او با نا ظم صحبت می کند:«سلام!»‏
‏«سلام!...احوالت...چطوره؟»‏
‏«دیروز...مدرسه... تعطیل بود؟»‏
‏«بله...نکند...آمدی...مدرسه؟»‏
‏«بله...آمدم!...چقدرهم... هانمید4...»‏
‏«باخودم...گفتم...شاید...شوهرت...راه نبرَد5...زنگ زدم...خانه...ولی... گویا...تنها بودی؟»‏
‏«بله...تنها بودم...ولی...بقیه ی...دبیرستان ها...بازبودند!»‏
‏«درسته!...اما...این مدرسه...استثنایی هست...درموردِ...ما...جدا...تصمیم می گیرند...»‏
‏«چرا؟...»‏
‏«حتماً...می خواهند...مراعاتِ...امثالٍِ...تو را...بکنند...»‏
‏«مگر...ما...با...گوش هایمان...یا...زبانمان...می آییم...مدرسه؟»‏
‏«شاید...آنها...این گونه...فکرمی کنند...»‏
باد یخی به صورتش می خورد و دوباره آن مورچه ها شروع به راه رفتن می کنند.وقتی ‏برگردد خانه،احمد آمده،دارد شیرمی نوشد.اثر سولفوریک اسید را التیام می دهد. بعد ازظهر با هم می روند سونوگرافی؛هنوز نمی داند دلش دختر می خواهد یا پسر،ولی الآن که معلوم ‏نمی شود جنسش چیست؟احمد به روی خودش نمی آورد ولی معلوم است که دخترمی خواهد؛ ‏شاید هم پسر بخواهد ودارد رد گم می کند؟ خدا کند دوقلو باشد،ازهرکدام یکی!‏
دیگر از آن مورچه ها خبری نیست وصورتش گرم شده.یکی دارد موهایش را نوازش می ‏کند؛چشمانش بازمی شود؛هاله ای به آرامی کنار می رود ولب های احمد را می بیند که با ‏تبسم غنچه می شود و بعد کشیده:«قدسی...پاشو...صبح شده...»

16مرداد85

‏________________

‏1- گودی ‏
‏2- مقدار کم‏
‏3- دم جنبانک‏
‏4- خوب‏
‏5- نداند
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34313< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي